سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

باتوبهشتی میشوم

حرف دل

هر وقت خواستی بدونی چند تا دوستت دارم انگشت بذار رو نبضت اون موقع می بینی دوست داشتنم تمومی نداره ...
29 دی 1393

بیست وسه ماهگی

عروسکم بیست و سه ماهگیت مبارک. این روزا حسابی مستقل عمل میکنی حرف زدنتم خیلی بهتر شده البته هنوز نمیتونی جمله بگی ولی کلمات زیادیو یاد گرفتی کلمات جدیدی که این ماه یادگرفتی: دس (دست)، پا، آینا(آینه)، ماس(ماست)، در، داک(لاک)، مو، عمو و... ...
9 دی 1393

بیست و دوماهگی

        گلم،عروسک قشنگم بیست و دوماهگیت مبارک قربون اون دف گفتنت برم که تا میگم بابا کو میگی دف ینی رفت کلا فقط میتونی اینا رو بگی...       دف،الو،جوجو، مامان، بابا، داهه ینی داغه، عیبه، اب، نه، دو ده ، دالی...   این چیه؟ و کی بود که بعد هر تلفن و زنگی باید کامل بهت توضیح بدم که کی بود     ...
9 آذر 1393

سرماخوردگی

عروسک خونمون یه دوسه روزی بی حال بودی  خیلی میل به خوردن نداشتی مامان پنجشنبه روهم مرخصی گرفت تا به گلش بیشتر رسیدگی کنه پنجشنبه بردیمت با بابا دکتر که خدارو شکر گلوت چرک نداشت فقط یه کوچولو ملتهب بود جمعه صب که دیدیم خیلی حوصله نداری به بابا پیشنهاد دادم ظهر ببرت پارک تا از این حال و هوا در بیایی که بی تاثیر هم نبود و حسابی سرحال شدی شام هم خونه مامانی رفتیم دیگه تا چشمت به عموهات خورد حسابی شارژ شدی  کلی بازی کردی از خدا میخوام این عروسک خونه ما سازش همیشه کوک باشه همیشه لبت خندان آمیییییییین       ...
1 آذر 1393

محرم 93

ماه محرم امسال بیشتربا  بابا بیرون بودی ومیرفتی هییت عموینا اونجا دیگه همه حسابی تحویلت میگرفتن و بهت ذوق میکردن خیلی بابا موفق نشده بود ازت عکس بگیره چندتا دونه عکسه که برات میذارم البته کیفیت خیلی خوبی ندارن   اینجا بغل بابایی پدر بابا حمیدی     ...
14 آبان 1393

بیست ویک ماهگی

عززززیزم، قندعسلم بیست و یک ماهگیت مبارررک این روزا خیلی شیرین شدی روزبه روز بیشتر خودتو تو دل ما و اطرافیان جا میکنی ماه محرمه  و من عاشق امام حسین مامان دلم تو رو روزا خیلی میگیره دیروز داشتم یه نوحه گوش میدادم یه کوچولو چشام بارونی شد داشتی بازی میکردی دست از بازی کشیدی اومدی روبروم ایستادی اول لباتو غنچه کردی و سرتو آوردی جلو منم فکرکردم میخوایی صورتمو ببوسی تا سرمو آوردم جلو چشم مو بوسیدی وای نمیدونی چه حالی شدم یه آن با خودم گفتم هدیه الهی از این بالاتر باداشتن تو دیگه  واقعا حاجتی نمی مونه...   ...
10 آبان 1393

سفربه استانبول

سی ام مهرماه رفتیم استانبول پرواز ساعت شش صبح بود ساعت سه تو فرودگاه امام بودیم اونجاخیلی ساکت بودی و اصلا اذیت نکردی ولی تو هواپیما تا تونستی تلافی کردی وارد فرودگاه اتاتورک که شدیم دیگه خودتم خسته شده بود تورلیدر منتظرمون بود ساعت ده صبح به هتل کاروانسرای رسیدیم هتل خیلی تمیزو مرتبی بود و کارکنانش برخوردشون عالی بود از شانس خوب ما اتاق خالی داشتن وما تاساعت دو معطل نشدیم هتل خیلی نزدیک به میدون تکسیم بود و خیابون استقلال بعد از اینکه آماده شدیم از هتل زدیم بیرون و تومیدون تقسیم تا چشمت به کبوترها خورد دیگه سراز پا نمشناختی و دنبال پرنده ها بودی تا بگیریشون  تاشب تو خیابون استقلال چرخیدیم و خرید کردیم فردا صبح گشت شهری داشتی...
5 آبان 1393

این چیه؟؟؟؟؟

عروسک خونمون قربون این چیه؟ گفتنت برم من که روزی هزاربار از من میپرسی این چیه منم باید برای بار صدم برات مجدد توضیح بدم مثلا این میزه این صندلی دوباره چند دقیقه بعد مجدد سوالتو تکرار میکنی به خوبی متوجه منظور مامان میشی سوین کتابتو پاره نکنی سوین با اسباب بازیات بیا این اتاق  و... فکرنمیکنم لذتی بالاتر از دیدن مراحل رشد وتکامل فرزند نباشد  پنجشنبه بعداز ظهر حوصلت سررفته بود گفتم برو یکی از کتاباتو بیار برات بخونم بدو رفتی سروقت کمدت یکی وبه انتخاب خودت آوردی شروع کردی به ورق زدن و...                       &n...
19 مهر 1393

عید قربان

دیروز به مناسب عید قربان تعطیل بود صبح با مامانی تلفنی حرف میزدم که گفت قراره رومینا بیاد اونجا و  میان دنبالت که با هم باشید از ساعت دوازده رفتی خونه مامانی تا پنج اونجا بودی حسابی خونه سوت و کور بود بابا حمید حسابی بیتابی میکرد که جای سوین خالیه ودلم براش تنگ شده منم چون صبح سرفه میکردی برات سوپ درست کرده بودم وقتی اومدی بعد خوردن سوپ دیگه نای تکون خوردن نداشتی فقط لم دادی کارتون نگاه میکردی اینروزا خیلی داری آرومتر میشی زمان زیادیو صرف بازی  با عروسکات میکنی از هر چی بخوری حتما به عروسکاتم میدی خیلی خیلی دختر بامحبت و مهربونی هستی میخوام بدونی که سلطان قلب من وبابا شدی به جرات میتونم بگم بابا حمید هیچ کس و تو دنیا بیشتر از تو دو...
14 مهر 1393