خداجونم سلام
خداجونم سلاااااااااااااااااااااااام امروز صبح كه از خواب بيدار شدي، نگاهت مي كردم، اميدوار بودم كه با من حرف بزني، حتي براي چند كلمه، نظرم را بپرسي يا براي اتفاق خوبي كه ديروز در زندگي ات افتاد،از من تشكر كني، اما متوجه شدم كه خيلي مشغولي، مشغول انتخاب لباسي كه مي خواستي بپوشي، وقتي داشتي اين طرف و آن طرف مي دويدي تا حاضر شوي فكر مي كردم چند دقيقه اي وقت داري كه بايستي و به من بگويي: "سلام"، اما تو خيلي مشغول بودي، تمام روز با صبوري منتظرت بودم، با آن همه كارهاي مختلف گمان مي كنم كه اصلاً وقت نداشتي با من حرف بزني، متوجه شدم قبل از نهار هي دور و برت را نگاه مي كني، شايد چون خجالت مي كشيدي، سرت را به سوي من خم نكردي. ...
نویسنده :
حدیث
9:10