سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

باتوبهشتی میشوم

عید قربان

دیروز به مناسب عید قربان تعطیل بود صبح با مامانی تلفنی حرف میزدم که گفت قراره رومینا بیاد اونجا و  میان دنبالت که با هم باشید از ساعت دوازده رفتی خونه مامانی تا پنج اونجا بودی حسابی خونه سوت و کور بود بابا حمید حسابی بیتابی میکرد که جای سوین خالیه ودلم براش تنگ شده منم چون صبح سرفه میکردی برات سوپ درست کرده بودم وقتی اومدی بعد خوردن سوپ دیگه نای تکون خوردن نداشتی فقط لم دادی کارتون نگاه میکردی اینروزا خیلی داری آرومتر میشی زمان زیادیو صرف بازی  با عروسکات میکنی از هر چی بخوری حتما به عروسکاتم میدی خیلی خیلی دختر بامحبت و مهربونی هستی میخوام بدونی که سلطان قلب من وبابا شدی به جرات میتونم بگم بابا حمید هیچ کس و تو دنیا بیشتر از تو دو...
14 مهر 1393

شهربازی

دیروز بردیمت شهربازی  آخه احساس میکنم دیگه هوا داره خنک میشه بعدازظهرها شاید تو پارک اذیت بشی اینه که با بابا به این نتیجه رسیدم ببریمت شهربازی که سرپوشیدس برخلاف دفعات قبلی که خیلی اروم بودی اینبار دوست داشتی تمام بازی هارو سوار بشی حتی اونایی که مناسب سنت نبود اینکه خیلی نق زدی اصرار داشتی بری داخل استخر توپ وقتی برات بلیط گرفتیم میگفتی من و بابا هم باید باهات بیاییم خلاصه بعد از کلی نق زدن بدون اینکه اصلا بازی کنی اومدی بیرون ...     ...
12 مهر 1393

بیست ماهگی

عزیزدل مامان بیست ماهگیت مبارک گلم حسابی مستقل شدی وخیلی از کارهاتو به تنهایی میتونی انجام بدی حرف زدنتم داره بهتر میشه وتنها جمله ای که تو این ماه میگی کی بود که هروقت تلفن زنگ میخوره یا زنگ در به صدا درمیاد میگی عروسکم هروقت خوابت میاد بالشت و پتو میاری و دراز میکشی زمان زیادیو صرف بازی با اسباب بازیات میکنی خیلی خیلی زیاد دختر با محبتی  هستی راستش چند روز پیش حسابی مامانو شرمنده کردی داستان از این قرار بود که من سرگرم آشپزی بودم دیدم ازت خبری نیست اومدم دیدم شیرخشک و برداشتی و قاشق قاشق خالی کردی روتخت و زمین کلی دعوات کردم و توهم زدی زیر گریه تو آشپزخونه بودم که دیدم اومدی باگریه دست منو گرفتی بوس کردی وای نمیدونی چقدر شرمنده شدم گل...
9 مهر 1393

عفونت گوش

جمعه ساعت نه شب احساس کردم یه ذره تب داری بهت قطره استامینوفن دادم ساعت یازده که خوابت برد هنوز تنت داغ بود ساعت دو بیدارشدم دیدم صورتت قرمز شده تنت خیلی داغه باز قطره دادم دیدم هیچ فرقی نکردی با بابا بردیمت درمانگاه پگاه دکتر بعد معاینه گفت که گوشت به شدت چرک کرده من و میگی مونده بودم چرا اخه بی هیچ علامتی مگه میشه که دکتر گفت هر دلیلی مثل آب رفتن تو گوش و سرماخوردگی میتونه داشته باشه بهت امپول زدن و برات شیاف گذاشتن اومدیم خونه ساعت چهار وسی خوابیدنی داروهایی که دکتر تجویز کرده بود وبهت میدادم خیلی اذیت شدی، سوین یه آن خیلی دلم گرفت گفتم خدایا  اون پدر و مادری که هرروز باید به بچشون قرص بدن هر روزدکتر و بیمارستان چی میکشن سوین از خدا ...
22 شهريور 1393

شمال - نور - رویان

پنجشبه مرخصی  بودم صبح حرکت کردیم به سمت شمال اینبار بعد مدت­ها از جاده هرازرفتیم آخه من عاشق کلاردشتم و عباس­ آباد، جاده خیلی خلوت بود وهوا عالی ناهارو تو آمل خوردیم بعد حرکت کردیم سمت رویان­ و آب پری ونور بعد ازاسکان و کمی استراحت تصمیم گرفتیم بریم دریا دوماه پیش که بردیمت دریا از اینکه پاهات خیس میشد و ماسه ها به پات میچسبیدن خیلی ناراحت میشدی اما اینبار فرق میکرد اولش یه ذره معذب بودی ولی بعدش دیگه ما نمیتونستیم کنترلت کنیم دوس داشتی بری وسط دریا تمام تلاش بابا این بود که شمارو کنترل کنه همه توساحل نگاهشون به شما بود و غریق نجات اومده بود کنارت و برات سوت میزد و خلاصه کلی سربه سرت گذاشت  جمعه صبح دوباره بردیمت دریا...
15 شهريور 1393

نوزده ماهگی

قند عسلم نوزده ماهگیت مبارک قربونت برم که هر روز داری مستقل تر میشی کلمه جدیدی که این ماه میگی شیر و یک دو ده البته کلی حرف میزنی ولی به زبون خودت، دیگه حسابی نشون میدی که عاشق بابایی  البته حداقل روزی ده بار مامانم میبوسی ولی یه رابطه عجیب بین تو و بابا حمید وجود داره که من خیلی ازش لذت میبرم عروسکم خیلی علاقه ای به آب میوه نداری و ترجیح میدی که خود میوه را به صورت تیکه ای با چنگال مصرف کنی قربون دختر گلم برم که انقدر شیکه  این عکسای عشقم در حال خوردن میوه   ...
9 شهريور 1393