سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

باتوبهشتی میشوم

سینما (شهرموشها )

دیروزصبح با بابا تصمیم گرفتیم ببریمت سینما برای تماشای فیلم شهر موش­های 2 این اولین باری بود گلم که میرفتی سینما رفتیم سینما خانواده ساعت 5:30اونجا بودیم بعد از تهیه بلیط رفتیم پارکی که نزدیکی سینما بود البته زمین بازی نرفتیم چون میدونستیم دیگه شما دل نمیکنی ساعت 6 شروع فیلم بود تو سینما نیم ساعت اول ساکت نشسته بودی ولی بعدش انگار حوصلت سررفته باشه پاشدی به قدم زدن البته زودتر از شما دوسه تا بچه داشتن میچرخیدن توسالن ماهم برای اینکه مزاحمتی برای کسی ایجاد نشه زودتر اومدیم بیرون ...
8 شهريور 1393

روزدختر

من یه دخترم.... خالقم بنامم سوره نازل کرد درتقویم روزی به نامم ثبت کردند با تمام مردانگیهات هیچگاه نمیتوانی بفهمی عشق به لاک قرمز را اینکه صورتی برایم یه دنیاست گریه کردن بدون خجالت .. نماز با چادر سفید را ... درک کردنش در توانت نیست منم لیلای عشق و زلیخای انتظار... من دخترم و دخترانه میخندم ... تقدیم به تمام دخترها و سوین دختر گلم روزت مبارک ...
6 شهريور 1393

بازی

بعد از بازی هم داری رنگارنگ میخوری و با نی نی نگاه میکنی ...
30 مرداد 1393

مستقل شدن

مامان قربون تو عروسکش بره که دیگه مستقل شدی خودت به تنهایی میتونی غذا بخوری و حتما هم باید چنگال داشته باشی اگه ما بخواییم بهت غذا بدیم نمیخوری دلم برای اون روزایی که هرروز برات سوپ درست میکردم و قاشق قاشق میدام تا بخوری چقدر تنگ شده چقدر زمان داره زود سپری میشه یه وقتایی خیلی دلتنگ روزایی که چهاردست وپا میرفتی میشم یادش بخیر روزی که اولین غلت زندگیتو زدی چقدر با بابا حمید ذوق کردیم یا روزی که برای اولین بار به تنهایی سرپا ایستادی چقدر زمان داره زود سپری میشه خداروشکر که سالمی گلم و تک تک مراحل رشدتو داری طی میکنی بالاترین نعمتی که خداوند به بندهاش داده سلامتیه ومن همیشه شاکرش هستم ...
26 مرداد 1393

پوشک

دیشب خونه ما جشن پوشک برگذار شد بابا برات پوشک خریده بود سریع رفتی سروقت کارتنش بسته های پوشکو در آوردی و یکی یکی چیدی رو زمین وایمیستادی روشون  کلی بازی کردی ایشالله که این آخرین کارتن پوشکی باشه که برات میخریم و تو عروسکمو بتونم به زودی از پوشک بگیرم آخه احساس میکنم تازهگیا با پوشک راحت نیستی تا ازت غافل میشم میبنم پوشکتو بازکردی داری تو خونه میچرخی راستی دیروز از سرکار اومده بودم حسابی خسته لم داده بودم رو مبل دیدم خبری ازت نیست باخودم گفت حتماسوین داره یه دست گل آب میده چندبارصدات کردم دیدم جواب نمیدی اومدم دیدم بله در بالکنو باز کردی و توبالکنی وای خیلی ترسیدم  گفتم اگه این برات بشه عادت اگه بیوفتی شب تا بابا حمید اومد بهش گف...
20 مرداد 1393

آب بازی

دیروزازم آب خواستی دیدم یه مقدارکه خوردی شروع کردی به  آب بازی (آب بازیم آب بازیای قدیم از کل موها و لباسامون آب میچکید )آخه من قربونت برم با یه نصف فنجون چه آب بازی ! البته از مامانی شنیدم وقتی میری اونجا توحیاط حسابی یه دل سیر آب بازی میکنی       منم از ترس اینکه آب زمین نریزه اسباب بازیتو آوردم که بازی کنی البته فقط یه ده دقیقه سرت گرم شد ...
12 مرداد 1393