سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

باتوبهشتی میشوم

هجده ماهگی

عزیزم هجده ماهگیت مبارک بالاخره اون روزی که مامان خیلی استرسشو داشت رسید  صبح  پنجشنبه نهم مرداد با بابا بردیمت مرکز بهداشت سمنگان برای زدن واکسن وقتی نوبت ما رسید که بریم داخل من فقط خداخدا میکردم خیلی دردت نیاد که اومد بابا نشوندت  من تمام مدت داشتم دعامیکردم که این آخری هم به سلامتی سپری بشه خیلی گریه کردی من قبلا شنیده بودم برای اینکه داروی واکسن تو پات گوله نشه بهتره بعد از زدن واکسن راه بری واین به کمتر شدن پادردت کمک میکنه من از قبل تو خونه بهت قطره استامینوفن داده بودم برای همین توراه برگشت بردیمت پارک که تحرک داشته باشه  پادرد نگیری توپارک حسابی بازی کردی انگار نه انگارکه واکسن زدی کلی تاب سواری و سرسره بازی کرد...
11 مرداد 1393

پارک آب وآتش

چهارروز بابت عید فطر تعطیل بود اولین روز تعطیلات بردیمت پارک آب و آتش خیلی خوشحال  بودی حسابی میدویدی این ور اون ور تو پارکم خیلی تحویلت گرفتن حسابی ازهمه دلبری کردی  قربونت برم اینم عکسای عروسکمون : ...
11 مرداد 1393

ماجراهای سوین و باباش (1)

جمعه با بابا حمید رفتین پارک حسابی موقع تاب سواری زور گفته بودی چون وقتی برگشتین بابا گفت فقط یه بیست دقیقه ای سوارتاب بودی تا خواسته بیارت پایین چنان گریه ای سردادی که تمام کسایی که تونوبت بودن میگفتن بذاربازی کنه ما منتظر میمونیم بابا میگفت دخترم اصلا حقوق دیگرانو رعایت نمیکنه و من تو دلم خندم گرفته بود که آخه بچه یک و سالو نیمه چه میدونه حقوق دیگران ینی چی !!!!(البته من و بابا باید تلاش کنیم تا در آینده بهت آموزش بدیم)   بعد از برگشتن از پارک خیلی نق زدی ظاهرا دوست نداشتی بیاین خونه یه سری از عروسکاتو آوردم تا باهاشون بازی کنی که خدا روشکر یه نیم ساعتی سرت گرم بازی با عروسکا بود اینم ...
4 مرداد 1393

پارک لاله 2

از پنجشنبه ظهر پیشمون بودی تا یکشنبه صبح وای که این دوسه روز چقدر لذت بردیم از این جمع سه نفرمون  بااین که شهادت حضرت علی بود و شب های قدربه طبع یه مقدار سنگین بود این روزا وشبا ولی یه آرامشی در درونم بودو این آرامشو درتوهم حس میکردم اینکه چقدر آروم بودی و خوشحال ازاینکه ما خونه ایم منظورم این نیست که خونه مامانیا بهت خوش نمیگذره اصلا من همیشه ممنون زحمات تک تکشون هستم  و میدونم خیلی لطف بزرگی دارن بهم میکنن این که وقتی تو اونجایی انقدر خیالم راحته که از خودم بهتر ازت مراقبت میکنن این خودش نعمت خیلی بزرگه جمعه تصمیم گرفتیم ببریمت پارک کلی با بابا فکرکردیم بریم کدوم پارک آخرسر پارک لاله رو انتخاب کردیم چون زمین بازی خیلی بزرگی داره...
29 تير 1393

خداجونم سلام

خداجونم سلاااااااااااااااااااااااام امروز صبح كه از خواب بيدار شدي، نگاهت مي كردم، اميدوار بودم كه با من حرف بزني، حتي براي چند كلمه، نظرم را بپرسي يا براي اتفاق خوبي كه ديروز در زندگي ات افتاد،از من تشكر كني، اما متوجه شدم كه خيلي مشغولي، مشغول انتخاب لباسي كه مي خواستي بپوشي، وقتي داشتي اين طرف و آن طرف مي دويدي تا حاضر شوي فكر مي كردم چند دقيقه اي وقت داري كه بايستي و به من بگويي: "سلام"، اما تو خيلي مشغول بودي، تمام روز با صبوري منتظرت بودم، با آن همه كارهاي مختلف گمان مي كنم كه اصلاً وقت نداشتي با من حرف بزني، متوجه شدم قبل از نهار هي دور و برت را نگاه مي كني، شايد چون خجالت مي كشيدي، سرت را به سوي من خم نكردي. ...
26 تير 1393

عشق به کلاه قرمزی

پنجشبه کلاه قرمزیتو انداختم توماشین لباسشویی  داشتم جاروبرقی میکشیدم که دیدم نشستی  جلو ماشین داری چه گریه ای میکنی وهی تلاش میکردی تا در ماشین و بکشی وباز کنی سریع زدم ماشین آبکشی  کنه ولی خوب طاقت همین زمان کوتاهم نداشتی حسابی اشک میریختی منم که حسابی عاجزمونده بودم هرکاری هم میکردم تا حواستو پرت کنم موفق نمی شدم ازت یکی دوتا عکس هم گرفتم البته شب که به بابا گفتم وعکساتو نشون دادم به من ایراد گرفت که بچه داشته گریه میکرده تو به فکر عکس انداختن بودی منم حسابی شرمنده شدم خوب میخواستم این همه علاقت به کلاه قرمزیو برات ثبت کنم این جاهم که به عشقت رسیدی و لبخند پیروزمندانه داری میزنی ...
21 تير 1393

مو فرفری طلایی

عاشق اون موهای فرفری و طلایی خوشگلتم وای که وقتی از حموم میایی موهات خیسه چقدر خوردنی میشی  البته بجز مامان موهای طلایی و فرت خاطرخواه زیاد داره هرکی میبینت عاشق موهای خوشگلت میشه عزیزم عروسک خونمون منو بابا عاشقانه دوست داریم هرچند که به معنای واقعی این روزا پوستمونو کندی از بس ماشالله شیطونی اما همین که خوابت میبره حوصلمون سر میبره و میخوام  بیدارت کنیم   ...
21 تير 1393

پارک تسلیحات

دیروزرفتیم پارک تا بتونی با سه چرخت بازی کنی با وجود اینکه ساعت هفت رفتیم ولی هوا خیلی گرم بود خیلی نگران این بودم که گرمازده بشی کلا از تابستون خوشم نمیاد عاشق پاییزوزمستونم برعکس بابا حمید که بهارو تابستونو دوست داره باید منتظر بمونیم تا ببینیم که این نازگل ما به کدوم یکی از ماها رفته من که میگم به مامان رفتی و اصلا طاقت گرما نداری   ...
21 تير 1393

ماه رمضان 93

امسال ماه رمضان بعد از دوسال که به خاطر بارداری و شیردهی نتونسته بودم روزه بگیرم توفیق گرفتن روزه نصیبم شد اخ که چه صفایی داره افطار کردن با یه عروسک خوشگلی مثل تو هر شب وقت افطار میگم خدایا به خاطر این فرشته، این مهمون کوچیکت وپاکیش صدامو بشنو و خواسته های دلمو برآورده کن هرسال موقع افطار وسحر تنها بودم ولی امسال یه فرشته ناز افطارها منو همراهی میکنه وچقدراین لذت بخشه نفس مامان اولین چادرتو خاله فریده مامان خاله الهام برات تهیه کرد ماجرا اینجوری بود که من یه عکس از نماز خوندن شما برا خاله  الهام فرستادم که خاله فریده خیلی خوشش اومده و برات چادر دوخته دستشون درد نکنه اینم عکسای نفس مامان     ...
17 تير 1393

سه چرخه

امروز از سرکار برگشتنی با بابا رفتیم برات سه چرخه بخریم تو هم همراهمون  بودی وارد مغازه که شدیم تو بغل من با دقت داشتی نگاه میکردی بعد از اینکه یکی انتخاب کردیم و شما رو نشوندیم تا ببینیم مناسب یا نه تازه داستان شروع شد دیگه رضایت ندادی پیاده بشی تا میومدیم بغلت کنیم گریه می کردی اونم چه گریه ای متعجم از این همه عشقی که تو چند لحظه در تو به وجود اومد خلاصه سوار ماشین که شدیم تا خونه فقط پشت و نگاه میکردی و نق میزدی فکر کنم از این به بعد داستانهای زیادی با این سه چرخه داشته باشیم ...
12 تير 1393