سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

باتوبهشتی میشوم

سرماخوردگی

عروسک خونمون یه دوسه روزی بی حال بودی  خیلی میل به خوردن نداشتی مامان پنجشنبه روهم مرخصی گرفت تا به گلش بیشتر رسیدگی کنه پنجشنبه بردیمت با بابا دکتر که خدارو شکر گلوت چرک نداشت فقط یه کوچولو ملتهب بود جمعه صب که دیدیم خیلی حوصله نداری به بابا پیشنهاد دادم ظهر ببرت پارک تا از این حال و هوا در بیایی که بی تاثیر هم نبود و حسابی سرحال شدی شام هم خونه مامانی رفتیم دیگه تا چشمت به عموهات خورد حسابی شارژ شدی  کلی بازی کردی از خدا میخوام این عروسک خونه ما سازش همیشه کوک باشه همیشه لبت خندان آمیییییییین       ...
1 آذر 1393

محرم 93

ماه محرم امسال بیشتربا  بابا بیرون بودی ومیرفتی هییت عموینا اونجا دیگه همه حسابی تحویلت میگرفتن و بهت ذوق میکردن خیلی بابا موفق نشده بود ازت عکس بگیره چندتا دونه عکسه که برات میذارم البته کیفیت خیلی خوبی ندارن   اینجا بغل بابایی پدر بابا حمیدی     ...
14 آبان 1393

بیست ویک ماهگی

عززززیزم، قندعسلم بیست و یک ماهگیت مبارررک این روزا خیلی شیرین شدی روزبه روز بیشتر خودتو تو دل ما و اطرافیان جا میکنی ماه محرمه  و من عاشق امام حسین مامان دلم تو رو روزا خیلی میگیره دیروز داشتم یه نوحه گوش میدادم یه کوچولو چشام بارونی شد داشتی بازی میکردی دست از بازی کشیدی اومدی روبروم ایستادی اول لباتو غنچه کردی و سرتو آوردی جلو منم فکرکردم میخوایی صورتمو ببوسی تا سرمو آوردم جلو چشم مو بوسیدی وای نمیدونی چه حالی شدم یه آن با خودم گفتم هدیه الهی از این بالاتر باداشتن تو دیگه  واقعا حاجتی نمی مونه...   ...
10 آبان 1393

سفربه استانبول

سی ام مهرماه رفتیم استانبول پرواز ساعت شش صبح بود ساعت سه تو فرودگاه امام بودیم اونجاخیلی ساکت بودی و اصلا اذیت نکردی ولی تو هواپیما تا تونستی تلافی کردی وارد فرودگاه اتاتورک که شدیم دیگه خودتم خسته شده بود تورلیدر منتظرمون بود ساعت ده صبح به هتل کاروانسرای رسیدیم هتل خیلی تمیزو مرتبی بود و کارکنانش برخوردشون عالی بود از شانس خوب ما اتاق خالی داشتن وما تاساعت دو معطل نشدیم هتل خیلی نزدیک به میدون تکسیم بود و خیابون استقلال بعد از اینکه آماده شدیم از هتل زدیم بیرون و تومیدون تقسیم تا چشمت به کبوترها خورد دیگه سراز پا نمشناختی و دنبال پرنده ها بودی تا بگیریشون  تاشب تو خیابون استقلال چرخیدیم و خرید کردیم فردا صبح گشت شهری داشتی...
5 آبان 1393

این چیه؟؟؟؟؟

عروسک خونمون قربون این چیه؟ گفتنت برم من که روزی هزاربار از من میپرسی این چیه منم باید برای بار صدم برات مجدد توضیح بدم مثلا این میزه این صندلی دوباره چند دقیقه بعد مجدد سوالتو تکرار میکنی به خوبی متوجه منظور مامان میشی سوین کتابتو پاره نکنی سوین با اسباب بازیات بیا این اتاق  و... فکرنمیکنم لذتی بالاتر از دیدن مراحل رشد وتکامل فرزند نباشد  پنجشنبه بعداز ظهر حوصلت سررفته بود گفتم برو یکی از کتاباتو بیار برات بخونم بدو رفتی سروقت کمدت یکی وبه انتخاب خودت آوردی شروع کردی به ورق زدن و...                       &n...
19 مهر 1393

عید قربان

دیروز به مناسب عید قربان تعطیل بود صبح با مامانی تلفنی حرف میزدم که گفت قراره رومینا بیاد اونجا و  میان دنبالت که با هم باشید از ساعت دوازده رفتی خونه مامانی تا پنج اونجا بودی حسابی خونه سوت و کور بود بابا حمید حسابی بیتابی میکرد که جای سوین خالیه ودلم براش تنگ شده منم چون صبح سرفه میکردی برات سوپ درست کرده بودم وقتی اومدی بعد خوردن سوپ دیگه نای تکون خوردن نداشتی فقط لم دادی کارتون نگاه میکردی اینروزا خیلی داری آرومتر میشی زمان زیادیو صرف بازی  با عروسکات میکنی از هر چی بخوری حتما به عروسکاتم میدی خیلی خیلی دختر بامحبت و مهربونی هستی میخوام بدونی که سلطان قلب من وبابا شدی به جرات میتونم بگم بابا حمید هیچ کس و تو دنیا بیشتر از تو دو...
14 مهر 1393

شهربازی

دیروز بردیمت شهربازی  آخه احساس میکنم دیگه هوا داره خنک میشه بعدازظهرها شاید تو پارک اذیت بشی اینه که با بابا به این نتیجه رسیدم ببریمت شهربازی که سرپوشیدس برخلاف دفعات قبلی که خیلی اروم بودی اینبار دوست داشتی تمام بازی هارو سوار بشی حتی اونایی که مناسب سنت نبود اینکه خیلی نق زدی اصرار داشتی بری داخل استخر توپ وقتی برات بلیط گرفتیم میگفتی من و بابا هم باید باهات بیاییم خلاصه بعد از کلی نق زدن بدون اینکه اصلا بازی کنی اومدی بیرون ...     ...
12 مهر 1393

بیست ماهگی

عزیزدل مامان بیست ماهگیت مبارک گلم حسابی مستقل شدی وخیلی از کارهاتو به تنهایی میتونی انجام بدی حرف زدنتم داره بهتر میشه وتنها جمله ای که تو این ماه میگی کی بود که هروقت تلفن زنگ میخوره یا زنگ در به صدا درمیاد میگی عروسکم هروقت خوابت میاد بالشت و پتو میاری و دراز میکشی زمان زیادیو صرف بازی با اسباب بازیات میکنی خیلی خیلی زیاد دختر با محبتی  هستی راستش چند روز پیش حسابی مامانو شرمنده کردی داستان از این قرار بود که من سرگرم آشپزی بودم دیدم ازت خبری نیست اومدم دیدم شیرخشک و برداشتی و قاشق قاشق خالی کردی روتخت و زمین کلی دعوات کردم و توهم زدی زیر گریه تو آشپزخونه بودم که دیدم اومدی باگریه دست منو گرفتی بوس کردی وای نمیدونی چقدر شرمنده شدم گل...
9 مهر 1393

عفونت گوش

جمعه ساعت نه شب احساس کردم یه ذره تب داری بهت قطره استامینوفن دادم ساعت یازده که خوابت برد هنوز تنت داغ بود ساعت دو بیدارشدم دیدم صورتت قرمز شده تنت خیلی داغه باز قطره دادم دیدم هیچ فرقی نکردی با بابا بردیمت درمانگاه پگاه دکتر بعد معاینه گفت که گوشت به شدت چرک کرده من و میگی مونده بودم چرا اخه بی هیچ علامتی مگه میشه که دکتر گفت هر دلیلی مثل آب رفتن تو گوش و سرماخوردگی میتونه داشته باشه بهت امپول زدن و برات شیاف گذاشتن اومدیم خونه ساعت چهار وسی خوابیدنی داروهایی که دکتر تجویز کرده بود وبهت میدادم خیلی اذیت شدی، سوین یه آن خیلی دلم گرفت گفتم خدایا  اون پدر و مادری که هرروز باید به بچشون قرص بدن هر روزدکتر و بیمارستان چی میکشن سوین از خدا ...
22 شهريور 1393