مادر که باشی ...
مادر که باشی گاهی آنقدر نرم میشوی که وقتی نیمه شب برای چندمین شب که کودکت از خواب برمیخیزد وباچشمان بسته و خواب آلوده گریه که نه جیغ و ناله میزند.کمی صبر میکنی اماناگاه می شکنی و میباری پابه پای کودکت...
مادر که باشی گاهی پاهایت برایت حکم دست هایت را دارند وقتی کودک گریان در آغوش توست و لحظه ای نمی توانی از او دست بکشی و کاری انجام بدهی وسیله ای که لازم داری با پا برمی داری...
مادر که باشی گاهی آنقدر صبور میشوی که خودت پس از گذشت از آن مرحله و بحران به آن همه جسارت و صبر خودت دست مریزاد میگویی حسابی ...
مادر که باشی با کوچکترین سرفه کودکت دلت میلرزد که نکند بیمارشده باشد ...
مادر که باشی نمی توانی با هر سرفه نگویی: جانم قربانت شوم مادر...
مادرکه باشی باید خم شی اما نشکنی ..
مادر که باشی وقتی کودکت از درد به خود میپیچد دنبال دلیل درد در خودت میگردی چه کردم چه خوردم چه دادم خورد که این گونه کودکم بی تاب است ...
مادر که باشی تازه میفهمی مادر بودن یعنی چه و تازه مادرت را درک میکنی شاید...