سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

باتوبهشتی میشوم

خاطره زایمان

1392/12/15 9:35
نویسنده : حدیث
229 بازدید
اشتراک گذاری

یه روز قبل از زایمان یعنی  ١١/٨ ساعت 2 تا 4 امتحان داشتم خیلی بابت این مساله خوشحال بودم چون حداقل یه جوری سرم گرم بود و زمان برام بهتر سپری می شدساعت چهاروسی اومدم خونه خواستم کمی استراحت کنم ولی هرکاری کردم نتونستم ساعت هفت بعدازظهر بود احساس کردم دلم میخواد برم یه جای مقدس و زیارت کنم به یه طریقی  دلم قرص بشه زنگ زدم مامان شهناز گفتم خیلی دلم می خواد برم امامزاده صالح  مامانی هم استقبال کرد به بابا حمیدت زنگ زدم که زودتربیاد رفتیم زیارت نمی دونی چقدر خلوت بود تارسیدیم گریم گرفت یکی از لباساتو همونی که قرار بود فردای بیمارستان برای آوردن به خونه تنت کنمو با خودم برده بودم رفتم کنار ضریح خیلی خیلی دعا کردم که فردا صبح همه چیز به خیر سپری بشه وتوخوشگل مامان صحیح و سالم بیای بغل بعدم شام خوردیم اومدیم خونه.

قرارشدساعت  7 صبح بریم بیمارستان تا صبح نه من نه بابا حمیدت خوابمون نبرد نمی دونم چندبار سوره یس را خوندم تنها کاری که آرومم می کرد خوندن قرآن بود.مامان شهناز ساعت 6 اومد گفت تا صبح خوابش نبرده تا الانم به خاطرما منتظربوده وگرنه میخواسته زودتر بیاد ساعت 7 بعداز رد شدن از زیرقرآن رفتیم دنبال مامان مریم البته ناگفته نماند که مامانی هم تا صبح خوابش نبرده و نگران بوده تو راه بیمارستان بودیم که عمه لیلات زنگ زدبرای اینکه به من دلگرمی بده و برای جفتمون آرزوی سلامتی کرد البته بدها بهم گفت که صدام خیلی نگران بوده تا رسیدیم بیمارستان من وبابا حمیدت رفتیم برای پذیرش و من رفتم بلوک زایمان برای اتاق عمل آماده شم ساعت 11  گفتن دکتر نائب هاشمی اومده و منو خواستن ببرن اتاق عمل وقتی داشتن میبردنم اتاق عمل خیلی سعی کردم که با انرژی و خوشحال باشم تا کمی از نگرانی بقیه کم کنم تا حدودی موفق بودم ولی وقتی خاله سولمازو دیدم دیگه نتونستم و گریه ام گرفت ازش خواستم برام خیلی دعا کنه نمی دونم چرا انقدر استرس داشتم بابا حمیدت اومد کنارم احساس کردم خیلی خیلی نگرانه دستمو گرفت و فشارداد ولی نتونست چیزی بگه من خوب میشناختمش و میدونستم الان توچه حالیه روش بی حسی را برای زایمان انتخاب کرده بودم و بابت این مساله خیلی خوشحالم ساعت 11:22 دقیقه بودکه صدای عزیزمو رو شنیدم سریع آوردنش پیشم منم صورتتو بوسیدم اون لحظه رو با تمام دنیا عوض نمیکنم وقتی از ریکاوری بردنم تو بخش همه رو خوشحال دیدم باباحمیدت اومد کنارم و گفت وای چقدر خوشگله همه از خوشگلیت تعریف می کردن و من هرچه بیشتر به خود می بالیدم و خدا رو شکر می کردم.

پسندها (1)

نظرات (3)

عمه لیلا
14 اسفند 92 0:09
هیچ وقت اون روزو فراموش نمی کنم... ساعت 11 و 45 دقیقه ظهر به باباحمیدت زنگ زدم انقدر خوشحال بود نمی تونست حرف بزنه.اون روز تمام شرکتو بخاطر فسقلیه فرفریه موطلاییه خوشگلم شیرینی دادم
خاله سولماز
22 اسفند 92 20:45
ینی من قربون تو برم که نیومده اینقدر برای همه مهم بودی اون شب خیلیا بیدار بودن . یکیشم خود من. ولی فقط بخاطر تو تنها نبودا . بیشترش بخاطر مامان حدیثت بود. فردا صبحش زود حاضر شدم و تا 9 خودم و رسوندم بیمارستان . هر دوتا مامان بزرگا بودن . بابا حمیدت هم مدام در رفت و آمد و انجام کارای مامان حدیث بود . خیلی خوب یادمه که در عین اینکه خوشحال بود خیلی هم نگران بود ولی به روی خودش نمی آورد . کلی برای اینکه مامان حدیث اذیت نشه براش دعا خوندم . خیلی با خودم تمرین کرده بودم بهش قوت قلب بدم ولی تا دیدمش زذم زیر گریه اونم همینطور . حتی الانم که یاد اون لحظه ها می افتم گریم میگیره . حدیث که رفت اتاق عمل با بابا حمید منتظر بودیم تا عمل تموم بشه . وقتی تو رو آوردن بهمون نشون دادن انگار دنیارو بهمون دادن . عین فرشته ها بودی . تازه اونجا بود که بابا حمیدت خندید و خداروشکر گفت . بعدم فیلم اتاق عمل آوردن و من و بابا حمید دیدیم . خانم دکتر هم که اومد به بابا حمیدت گفت که چه دختر شیطون و فضولی داری . قربون تو برم که خانم دکتر از همون موقع فهمیده بود تو چقدر شیطونی . عزیز خاله ایشالا که همیشه سلامت و شاد زیر سایه پدر و مادرت باشی .
سارا
27 اردیبهشت 93 14:13
حدیث مهربون کار خیلی خوبی کردی که خودتو با امام زاده آروم کردی. ایشالا هر روز شادی و امید تو زندگیتوون بیشتر و بیشتر شه.